بنر عنوان نشریه وقایع اتفاقیه

از شمارۀ

تعقیب دنباله‌دار

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

به تماشای جهان در همنشینی با آقای خرگوش!

نویسنده: الهام یوسفی

زمان مطالعه:6 دقیقه

به تماشای جهان در همنشینی با آقای خرگوش!

به تماشای جهان در همنشینی با آقای خرگوش!

برای آدمی که همه عمر دویده و همه صحنه‌های زندگی را در حین دویدن دیده، زندگی چه شکلی است؟! دنبال آدم خاصی نگردید، ما همه می‌توانیم به این پرسش پاسخ دهیم. مگر جز این است که در حال دویدنی مدام روزگار می‌گذارنیم و اسمش را هم زندگی می‌گذاریم؟ مگر نه اینکه در میان آماج هر روزه رویاهای دست‌نیافتنی حسرت‌های خاموشمان را درونی می‌کنیم؟ ما امیدواران افسرده، حتی حواسمان نیست که آنچه دارد از دستمان می‌رود خود زندگی است!

 

من یک کتاب‌فروشم! در یک کافه‌کتاب کار می‌کنم؛ کافه کتابی معمولا شلوغ، با رفت‌وآمد دائم آدم‌های متفاوت، گاهی نشسته با یک لب‌تاپ سر میزی شلوغ با چند گوشی، یک ایرپاد در گوش، و دفترچه‌های پراکنده و سفارشی که مدت‌هاست سرد شده و از دهن افتاده است؛ هرازگاهی آدم‌هایی در حال مطالعه کتاب که مدام به گوشی‌شان سرک‌های یواشکی می‌کشند و گاهی هم میزهایی چند نفره مشغول گفت‌وگوهای کاری، درسی، دوستانه. من در جهان خودم با کلی آدم سروکار دارم. آدم‌هایی ظاهراً آرام، بعضی سربه‌زیر و خجالتی و عده‌‌ی بی‌شماری پریشان.

 

با رضا چند سال پیش در یکی از جلسات همین کتاب‌فروشی که در آن کار می‌کنم آشنا شدیم. پسری جوان با سری پرسودا، مشغول ده‌ها کار همزمان، آموختن چند زبان، تحصیل در دو رشته، نواختن چند ساز، برنامه مهاجرت، رویای ساختن کسب‌وکار شخصی و هزاران آروزی دیگر. توی جلسه‌ای که رضا درباره برنامه روزانه خودش و نخوابیدن‌هایش حرف می‌زد، نشسته بودیم و همه‌مان همزمان به او که اسطوره تلاش بی‌پایان خستگی‌ناپذیر بود غبطه می‌خوردیم، که رضا گفت با همه این دویدن‌ها باز هم احساس رضایت ندارد، باز هم فکر می‌کند از بقیه عقب است، باز هم فکر می‌کند دستاورد قابل توجهی نداشته و باز هم احساس خوشبختی نمی‌کند! کجای کار رضا می‌لنگید؟ کجای کار ما می‌لنگد؟ کی قرار است آرام بگیریم و از این حس عقب‌ماندن از جهان دست برداریم؟ در این سال‌ها رضا رفته است دنبال ادامه زندگی پرماجرایش و از او بی‌خبرم اما رضاهای بسیاری دیده‌ام که روزبه‌روز بر تعدادشان، بر بی‌قراری‌شان و بر اندوه نرسیدن‌ها و عقب‌افتادن‌هایشان اضافه می‌شود.

 

چند سال پیش متن کوتاهی نوشتم در ستایش زندگی خرگوشی! با الهام از داستان کودکی‌مان، خرگوش و لاک‌پشت؛ همان داستان مشهور که باید از آن نتیجه می‌گرفتیم که باید آهسته و پیوسته رفت تا به مقصد رسید. داستان قشنگ و عبرت‌آموزی بود اما من در آن یادداشت فقط از داستان یک سوال کوچک پرسیده بودم: کدام مقصد؟ اصلا مگر زندگی مسابقه است؟ مگر زندگی خرگوش چه عیبی داشت که در میان دویدن‌هایش رفت یک گوشه بی‌ترس از آینده چرتی زد؛ بی‌خیال از قضاوت‌ها، سر به هوایی‌‌اش را پیش گرفت و کنار سبزه‌زار زیبای جاده لمید، بی سودای برد و باخت.

 

روزها گذشت اما خودم هم انگار به آن ویروس همه‌گیر «بدو تا عقب‌نمانی» گرفتار شده بودم و در میان دویدن‌های مدام و بی‌وقفه، ترس از جاماندن و نرسیدن و اضطراب‌های پنهان عقب‌افتادن از هم‌سن‌وسال‌ها، در کتاب‌فروشی‌ به کتابی برخوردم با عنوانی ساده و بی‌اداواطوار. فصل اول کتاب را که خواندم به نظرم آنقدر کافی بود که رفتم تا فقط با همان چند جمله چیزی را در زندگی‌ام عوض کنم. نویسنده که آدم طناز اما بی‌اعصابی بود چیزی گفته بود با این مضمون که: «خدا از سر تقصیرات کسی که به این بشر دوپا گفت تو آمده‌ای در جهان تا تاثیر بگذاری و جهان را تغییر دهی نگذرد». بعد چند خط درباره این موضوع غر زده بود و دست آخر با یک جمله درخشان به قول امروزی‌ها مسیر من را به قبل و بعد خودش تقسیم کرد. گفته بود یک بار بیایید این دیدگاه را تغییر دهیم و فکر کنیم ما آدم‌ها برای تماشای جهان آمده‌ایم و تنها یک بار برای تماشایش فرصت داریم. برنده‌ای هم اگر باشد، کسی است که بیشتر جهان را به نظاره نشسته، در آن به تامل نگریسته و لذت عمیق تماشایش را چشیده باشد.

 

برای آزمایش هم که شده تصمیم گرفتم این اضطراب ناشی از «پس کی قراره اون کار بزرگ رو انجام بدم» را کنار بگذارم و قید لحظه بزرگ رسیدن به خوشبختی و آرزوهایم را بزنم و به مکتب تماشای جهان روی بیاورم. تماشای جهان برای من سفر نبود؛ اصلا در رفتن و بریدن از جایی که در آن بودم هم نبود. در دیدن همان چیزهایی بود که داشتم و هر روز از کنارشان می‌گذشتم. در شنیدن صداهایی که آنقدر تکرار شده بود که شنیده نمی‌شد. در یاد گرفتن چیزهایی که نگاه مرا به زندگی بیش از این عوض می‌کرد و بیش از همه این‌ها، فکرکردن و تامل در احوالات خودم و روزگار بود.

 

اما درست از لحظه شروع نقش تماشاگر و نه تقلا برای نقش اصلی و سوپرمن تاثیرگذار، همه‌چیز تغییر کرد. این دیدگاه برخلاف ظاهر اولیه‌اش من را به سمت لش‌شدن و تنبلی‌کردن و بی‌خیال اهداف و آرزوها شدن ‌نبرد. این نگاه تازه و دست‌برداشتن از ایده‌ای که از توانم خارج بود و از خیر لحظه ‌بزرگ زندگی‌گذشتن، کم‌کم نشانم داد که برندگان و تاثیرگذاران واقعی‌ جهان در ابعاد کوچک و بزرگش، آرام‌گرفتگان جهان‌اند. اگرچه این آرام‌گرفتن هر روز دارد برایمان کار سخت‌تری می‌شود. انگار ما در اتاقی دائماً شلوغ زندگی می‌کنیم که هر لحظه یک نفر دارد از پشت به شانه‌مان می‌زند و دستاورهایش را نشان‌مان می‌دهد، موفقیت‌هایش، سفرهایش، پارتنرش، خانه‌اش، بچه‌اش، لباسش! و همه‌چیز آن جهان شلوغ به ما می‌گوید تندتر بدو، بیشتر بدو، تا مرز هلاکت برای اهدافت بجنگ. آن هم وقتی حتی آن‌قدر نیاستاده‌ای و تامل نکرده‌ای که بدانی هدفت واقعاً چیست؟! و عمر هم که به ما نگاه نمی‌کند و راه خودش را می‌رود و از بخت بد اگر سرعت‌مان زیاد باشد او هم سرعتش را زیاد می‌کند. از ما چه می‌ماند؟ جز دویدن‌ برای آرزوهایی که حتی مطمئن نیستیم متعلق به ما است.

 

 آن خرگوش را دوست دارم. لاک‌پشت اشتباهی به جای قهرمان داستان به ما قالب شده. او آرام می‌رود؟ خب کار مهمی نمی‌کند؛ خلقتش را که نمی‌تواند تغییر دهد. مگر آرام‌رفتن لاک‌پشت انتخاب اوست؟! او حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند یورتمه برود یا جهش بزند و بپرد. آرام‌رفتن او شایسته تشویق نیست. این خرگوش است که انتخاب می‌کند تمام پیش‌فرض‌های ذهنی جامعه‌ای را که او را به جهیدن و رسیدن می‌شناسد و فرضش این است که خرگوش باید در این مسابقه ببرد را کنار می‌زند و انتخاب خودش را می‌کند. گاهی خوش‌خوش می‌رود، زمانی چرتش می‌گیرد و روی چمنزار می‌خوابد و گاهی فقط می‌نشیند و جهان را تماشا می‌کند.  

 

اگر آرام باشیم، اگر هیاهوی جهانی که چون لوکوموتیوی تندرو همه زیبایی‌های جاده را پشت سر می‌گذارد را در خود آرام کنیم و برای لم‌دادن کنار جاده و تماشای جهان ارزشی قائل شویم، آن‌وقت است که زندگی در ما شروع می‌شود. فصل‌ها آرام و در سکوتی زیبا می‌گذرند و طعم‌ها در ما فرو می‌نشینند و لذت می‌آفرینند. آن‌وقت به تکان‌خوردن برگ‌ها در باد نگاه می‌کنیم، پاییز را روی پوست‌مان حس می‌کنیم و آفتاب را می‌چشیم و می‌گذاریم چیزی در ما ته‌نشین شود و آرام بگیرد. ما می‌توانیم خرگوش قصه باشیم، قهرمان نباشیم اما نرمی چمن نمناک جهان را با دنیای که سرعت دیوانه‌وار خواستن‌ها و رسیدن‌ها به ما تحمیل می‌کند عوض نکنیم. امتحانش کنید...

الهام یوسفی
الهام یوسفی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.